برف باریدن گرفت
بر سر صحرا و کوه
دانه های برف باز
می نشیند باشکوه
می کشد اینجا حریر
برف بر دامان شهر
می کشد گویا حریر
- ۰ نظر
- ۳۰ دی ۹۶ ، ۱۱:۵۲
برف باریدن گرفت
بر سر صحرا و کوه
دانه های برف باز
می نشیند باشکوه
پدربزرگ می گفت
حماسه های دیروز
تنفس امیدند
کنارکرسی پیر
نشست ساده و باز
برای بچه ها گفت
حماسه ای قدیمی
روایتی که پر بود
پر از حضور ببر و پلنگ وکوه ویک مرد
رسیده برف و این آوازه اش را
ببین اعجاز بی اندازه اش را
به روی کوه ودشت این برف انگار
جاده ها منتظر
کوچه پر از همهمه
می رسد از راه بهاری نجیب
شعرگل
نغمه زیبای قناری دشت
میشود
دسته گلی ساده به تقدیم او
عصرها
خنده ی ما در کوچه
می دوید از پی هم
روزها خاطره های شیرین
شب همه دورهم و خاطره گویان بودیم
هروقت برف می آید و گذرم به خانه بابا بزرگ می افتد به
سی ، سی و پنج سال پیش بر می گردم روزهای ساده وباصفای کودکی که بسیاری از
امکانات به ظاهر آرامش آور امروز نبود اما دلهای مردم بسیارمهربان تر از
امروز بود نداشتند ولی با نداری خود می ساختند و دلخوش بودند . روزهای جنگ
که انگار مردم با هم مهربانی و همدلی را تقسیم می کردند .
چه روزهای خوبی چه احساسهای نجیبی همه یکرنگ تر بودند و
شعر سپید وجود بعضی ها مثل الان و در گذر زمان در پی زیاده خواهی ها خط خطی
نشده بود . نمی دانم چرا ما آدمی زادگان شیر خام خورده این قدر زود خودمان
را می بازیم . این روزها با همه دارایی هایمان سراغ روزهای نداری ومهربانی
را می گیریم
برف باریده است بر کوه وکمر
خنده بر لبهای ما گل کرده است
برف با دستان سرد خود زراه
مژده شادی کنون آورده است
ابرو باد و برف و لبخند سفید
یادگار روزهای کودکی است
دستکشها و کلاه و شال و کفش
گوییا الان صدای کودکی است
شهر در برف کم اما پر نشاط
خفته با چشمان شور انگیز خود
بچه ها امروز می گوید خبر
مدرسه با برف نو تعطیل شد
مگر می شود فکر باران نبود
وبا برف از قصه ها دم نزد
مگر می شود از شب سردسرد
در این لحظه ها بی صدا دم نزد
مگر می شود با در هیاهوی باد
به امید بارندگی ها نبود
در این شهر لب تشنه و خسته دل
به امید باریدن اینجا نبود
یادش بخیر انگار همین دیروز بود
روزهای برفی
کوچه های مانده در آغوش سفید برف
مدرسه هایی که با طنین رادیو تعطیلی شان اعلام می شد
بخاری های نفتی و چراغ های علا الدین که مثل شیر می غریدند
یادش بخیر کرسی و آتش و لحاف کرسی و شب نشینی دور آن
شب و قصه های رستم و دیوسپید و دشتی خوانی ها
یاد بابابزرگ و مادربزرگ و دلتنگی های آن روز همه بخیر
چه احساسهای نابی
سرد سرد سرد شد
شهر با تن پوش برف
دشت و کوه و شهر باز
خفته در آغوش برف
هر طرف رنگ سفید
بر زمین پاشیده شد
کوه در تن پوش برف
باصفاتر دیده شد
بوی کرسی بوی دود
هست تا همراه آن
چشم های ما بود
بازهم تا آسمان
باز باید بنویسم آرام
شرح حال پسران دریا
باز هم خاطرهای یاد کنم
از همان همسفران دریا
از هم آنها که به پیشانیشان
باز سربند خطر میبندند
از هم آنها که پرستو شدهاند
شب پرواز به ما میخندند
از رفیقان صمیمی بهار
از رفیقان گل یاس سفید
از همانها که پر از پروازند
با دل ساده و تنها و رشید
کوله پشتی همه بر پشت چه سبز
شعر پرواز به لب میرفتند
مثل خورشید پر از نور شدید
بچهها در دل شب میرفتند
مشتی از شوخی و احساس و امید
توی جیب همهی آنها بود
رمز پرواز در آن خلوت شب
رمز خورشید یا زهرا (س) بود
حیف شد باز دل من میگفت
حرفهایم همه شد نیمه تمام
شرح حال پسران دریا
باز باید بنویسم آرام
نشست پشت شیشه
کبوتری که آمد
برای ما نوشت او
مسافری غریبم
گمان کنم که بابا
کبوترانه فهمید
دومشت گندم و جو
برای آن کبوتر
دراین حیاط پاشید
ننه بانو می گفت
وقت خواب است بخوابید همه
خنده در خانه ما می پیچید
ننه بی قصه نگو خواب نگو
ننه بانو زیر لب انگاری
غرولندی می کرد
بعد هم می آمد
زیر کرسی و برامان می گفت
قصه شیر و پلنگ و درا
قصه تاجر و دیو
با تپش دل انگیز نفس های ننه
زیر کرسی آرام
خوابمان می برد و همه در خواب خوش آرام رها می گشتیم
بچه های دیار خورشیدیم
اهل لبخند و کار و همراهی
در شب خسته ی زمین هستیم
چون ستاره و گاه چون ماهی
زمین سرد هوا سرد
کلاس بی صدا بود
گمان کنم که سالن
به فکر بچه ها بود
تمام شهر در برف
به فکر شادمانی است
کلاغ بال زد رفت
کسی به فکر ما نیست
بعد باریدن باران انگار
خاک هم عطر قشنگی دارد
با کلاه نمدی برفی خود
کوه هم عکس نویی
گوشه قاب زمین بگذارد
رفیق با بهاری
نگاه تازه داری
تو می رسی و با خود
هزار و یک ترانه
هزار قصه داری
آسمان چهره کشیده درهم
اشکهایش به زمین می بارد
حس و حال دل من
سرد وبارانی و خوب
مثل باران چون برف